ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

حتما بخوانید اونم دوبار....


دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، 


تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت 


تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه


 انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.


 به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،


 دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست


 و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها


 یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 


لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 


خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است 


و آنکه امروزش    

را 

در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"،

 

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: 


"حالا برو و یک روز زندگی کن." 


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، 


می‌ترسید راه برود، می‌ترسید 


زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه 


داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." 


آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، 


چنان   

به وجد آمد که دید .

می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، 


می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... 


او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، 


مقامی را به دست نیاورد، اما ... 


اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، 


کفش دوزدکی را تماشا کرد، 


سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، 


سلام کرد و برای آنها که دوستش   

نداشتند از ته دل دعا کرد، 


او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و 


بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. 


او در همان یک روز زندگی کرد. 


فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!" 


زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که 


بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است. 


امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟


لطفا این متن را برای دوستان خود سفارش به خواندن  کنید ، 


کسانی که برایتان ارزشمند هستند، اما 


اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید، 


هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها 


این فرصت را که به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید،


 از دست خواهید داد،   

کسی چه می داند، 


شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را به خواندن این مطلب داشته 

باشد.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
Nafas یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

یه بار خوندم اما با دقت. مطالبت به آدم انرژی میده.روحیه بخشه.هرموقع آپ میکنی خبرم کن[گل]

چشم مرسی از حضورت

امید گرمکی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

برای دوبار خواندن زیاد بود
برای ما همان یکبار را حساب کنید

ممنونم

سمانه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:36 ب.ظ http://parastesh1.blogsky.com

خیلی عالی و به موقع بود مرسی

مرسی میبینمتان

فریناز سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com



واقعا زیبا

سلام ندا جون
خوبی؟

مرسی فدات شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد