واقعا تاثیرگذاره...

اين شعر كه توسط يك كودك افريقايي نوشته شده كانديد بهترين شعر سال در سال 2005 شد:


وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفیدی
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزی، وقتي سردت ميشه، آبي اي
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي
و وقتي مي ميري، خاكستري اي
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟

چه خدای مهربونی داریم ...

من یک عمربه خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانسته اما رسوام نساخت و مرا مورد قضاوت قرارنداد!

هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضرشد. اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم.

وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم ها و گوش هایم را بستم تا خدا را نبینم و صدایش را نشنوم.

من ازخـــدا گریختم بی خبرازآن که او با من و درمن بود !

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها بلا ومصیبت ماندم.

ازهمه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم نکرد.

با شرمندگی فریاد زدم :

خدایا اگرمرانجات دهی‌، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هرچه بگویی همان را انجام دهم !

درآن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باورکرد و مرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما درکمترین مدت خدا نجاتم داد.

گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بی حد تورا جبران کنم ؟

گفت : هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان درهمه حال درکنار تو هستم.

گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و ازاین لحظه عاشقت هستم.

سپس بی آن که نظرخدارا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل کارهرآن چه ازاومی خواستم فراهم می شد. اما ازدرون خوشحال نبودم !

نمی شد هم عاشق خدا شوم وهم به نظرات او بی توجه !

راه و روش خدا را نمی پسندیدم.

با آن چه او می گفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمی رسیدم.

پس او را فراموش کردم تا راحت تر به آن چیزهایی که می خواهم برسم!

برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک می خواستم.

آنان که خدارا می دیدند سری ازتاسف تکان می دادند و رد می شدند و آن ها که جزسنگ های طــلایی قصـــرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آن ها نیزبهره ای ببرند که همان ها در آخر کاراز پشت خنجرها زدند و رفتند!

همان گونه ازمن گریختند که من از صدای خدا و وجدانم!

نا امید ازهمه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضربود!

گفتم: دیدی بامن چه کردند؟!

آنان را به جزای اعمالشان برسان ...

گفت: تو خودت آن ها را به زندگیت فراخواندی!

ازکسانی کمک خواستی که محتاج تر از هرکسی به کمک بودند.

گفتم: مرا عفو کن. من تورا فراموش کردم و به غیرتو روی آوردم. اگردستم بگیری و بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم.

بازهم خدا تنها کسی بود که حرف ها وسوگندهایم را باورکرد.

نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستاده ام.

گفتم: خدایا چه کنم ؟

گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان که همیشه درکنارت هستم.

گفتم: چرا اصرارداری تو را باورکنم و عشقت را بپذیرم؟!

گفت: اگر مرا باورکنی خودت را باورکردی اگرعشقم را بپذیری وجودت آکنده ازعشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که درجست وجوی آنی می رسی و دیگرنیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگرچیزی نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطرآن از من روی گردانی. وقتی مرا باورکردی حرف ها و وعده هایم را باورخواهی کرد!

وقتی عاشقم شدی و باورم کردی به آن چه می گویم عمل می کنی زیرا درستی آن ها را باورداری وسعادت خود را درآن ها می بینی!

بدان که من :

عشق مطلق، آرامش مطلق 

و 

نورمطلق هستم وازهرچیزی بی نیاز!

امیدوار باش


 گوش کن...

گوش کن...

صدایی می آید...

صدایی از باغچه ی تنهایی

بیدار شو ...

از خواب خیالی بیدار شو و به تماشای عشق واقعی بنشین

دریچه ی قلبت را باز کن ومهربانی را با تمام وجودت لمس کن

و به یاد آور که کسانی هم در این دنیا هستند که فقط با نفس تو زنده اند و تشنه ی مهر تو هستند.

تو را دوست دارند

تنهایی را کنار بزن

امیدت را زنده کن چون...

پنجره ی امید را گشوده اند

امیدوار باش.

شعر زیبا از سهراب

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
*غصه هم می گذرد*،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب

تیتراژ مدار صفر درجه...

وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانش مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی......

مسافر دل...


راه درازی در پیش است

چندی از راه را نپیموده ای...و چندی را دوباره باید طی کرد

 اینجا برای مسافران هیچ کوله باری شایسته تر از عشق نیست...

 آری..از اینجا تا کهکشان ها یک امید برای بدرقه کافیست

برای رسیدن عجله ای نیست پس خاطرات سفر را باید بر دریچه ی ذهن حکاکی کرد..

اینجا اگر گرد سفر نبینی نازپرورده و تازه کار خطاب میشوی

باید اشک و خون را در هم آمیزی ! مسافرت دل را که شوخی نیست....؟!

نکند زیبایی اجناس دوره گرد راه ، زنجیر بر پایت افکند...!

نکند پایبند کرشمه ها شوی؟!

اینجا لازم است چندی از تعهدات را بشکنی.. تو باید صخره ها را رد کنی...

مسافر...! هوای پاهایت را داشته باش

مبادا بلغزی

مبادا با تاولی کوچک بی تابی کنی؟!

کمی جلوتر جاده زیباتر می شود...بهار ها و پاییزهای زیادی را در پیش رو

داری....ببین سختی های دیروز چگونه زیبایی های امروز را رقم میزند...

آری تو مهلتی برای زیبا زیستن داری...تو چگونگی اش را نشان بده..

کمی با آذوقه ات دلی تازه کن...بند های افراط و حریم شکنی های تفریط را بشکن

توراه خودت را بشناس.مبادا گول ظواهر را بخوری...اینجا همیشه چشم هایت راستگو نیستند

 آری راه شناسی اولین قدم تو بود...تو راهت را یافتی همانگونه که مقصودت را یافته بودی..

حال چقدر نگاهت زیباتر شده مسافر

این بار افق را بیشتر دیده ای!  نه؟

آخ که هرچه نزدیک تر میشوی به دور بودنت بیشتر پی میبری...

کسی به تو نظاره میکند

همان که دلت در بند او رها شد

غریبگی نکن مسافر

تو از اویی

خودت را ببین که چگونه بند بند وجودت اورا صدا میزند...

آخ که چقدر این همه مدت با ندای وجودت بیگانه بودی...

تو خواسته ی دلت را یافتی ...

کسی به سمت تو می آید و تو در پی وصالش سفر کردی

به راهت ادامه بده مسافر

 تا آغوش او هنوز راه زیادی در پیش داری...

حضورخداوند


خدایا .......

 ازتاریک خانه های بی شمارگذرکرده ام تا پرتوی از تلالو خداوندی ات را دریابم . کوهستان های بسیاری را پشت سرگذاشته ام تا گوشه ای ازستیغ جبروتت را حس کنم و حالا آمده ام تا ازهوای آفتابی رحمتت سرشار شوم . ای آن که شبانه روز، در رگ های آفرینش جریان داری ، ای آن که بی تو هیچ نیست و با تو تمامیت هستی ، هویتی شگرف را تجربه می کند ! از زخم های کهنه ام تنها باتو سخن می گویم که رازدار مطلقی . مرادریاب و دقایق بی پناهم را تکیه گاه باش

<<یاارحم الراحمین >>

لیوان مشکلات

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت.

  آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: 

 به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : 

 پنجاه گرم , صد گرم و ...استاد گفت:

  من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد؟

 شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.

 استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟

 یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.

 - حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم، چه؟

 شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: 

 دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

 استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

 شاگردان جواب دادند: نه.

 -  پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟

 شاگردان گیج شدند: یکى از آن ها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

 استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.

 اگر آن ها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آن ها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

 اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

 فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آن ها را زمین بگذارید.

 به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید!

 دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

  


سلام من به محرم ...

در چشم باد, لاله گل پرپرش خوش است

خورشید, روز واقعه خاکسترش خوش است

از باغ‌ها شنیده‌ام این را که عطر یاس

گاهی نه پشت پنجره, لای درَش خوش است

دریا همیشه حاصل امواج کوچک است

یعنی علی به بودن با اصغرش خوش است

در راه عشق دل نه فقط سر سپرده‌ باش!

حتا حسین پیش خدا بی‌سرش خوش است

جایی که ماه همسفر آب می‌شود

دل‌ها به آب نه که به آب‌ آورش خوش است

جایی که پیش‌مرگ پدر می‌شود پسر

اولاد هم نبیره‌ی پیغمبرش خوش است

عالم شبیه آن لب و دندان ندیده‌ است

لبخند هم میانه‌ی تشت زرَش خوش است!

این خون سرخ اوست که تاریخ زنده‌ است

این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:

اندوه سال‌های پسر را گریستن

سر بر سپید پیرهن مادرش خوش است

از ماه‌های سال, محرّم که محشر است!

از «روز»های سال ولی «محشر»ش خوش است

" مژگان عباسلو"

تجربه قشنگ

سلام . امروز یه تجربه قشنگ برام بود . تجربه ای که چندین سال پیش هم یه بار برام پیش اومده بود...

امروز برخلاف روزای دیگه تصمیم گرفتم پیاده از محل کار بیام خونه ، هوا هم خوب بود...هندزفری تو گوشم بود و صدای موزیک و تا جایی که میشد زیاد کردم ( آهنگهای ملایم و آرام بخش دوست دارم) و راه افتادم...

ولی همین که پامو از محل کار بیرون گذاشتم رعد و برق شروع شد و اول بارون نم نم شروع به باریدن کرد

خوشحال شدم چند وقتی بود دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم حالا که دیگه خودش به طور اتفاقی پیش اومده بود ( نمیدونستم قراره امروز بارون بباره چون صبح هم هوای آفتابی بود :D )

سر و صدای آسمون در اومد عاشق صدای رعد و برقم بهم یه جور حس خاصی میده ... ( البته چندتا بچه رو دیدم که از صدا ترسیده بودن)

بارون شدید و شدیدتر شد منم چتر نداشتم که اگرم داشتم باز نمی کردم چون داشت خیلی بهم خوش میگذشت...

تو خیابون آب راه افتاد ، مردم می دویدن اینطرف و اونطرف بعضی ها هم تو گوشه کنار پناه گرفته بودن تا بارون کمتر بشه،  ولی من  بی خیال زیر بارون آروم آروم قدم میزدم . سر تا پام خیس شده بود اما برام لذت بخش بود... صدای موزیک انقدر زیاد بود که هیچ صدایی از بیرون  جز صدای آسمون به گوشم نمی رسید...

دستامو باز کردم که قطرات بارونو روشون حس کنم ... وای که چه احساس خوبی بود... مردم یه جوری نگام میکردن

نزدیک خونه که شدم بارون تبدیل به تگرگ شد که دیگه برام سنگ تموم گذاشته باشه ، تگرگشم قشنگه ... مجبور شدم دستمو بگیرم رو سرم که تگرگها محکم نخوره به سرم تا رسیدم خونه .

اینم ماجرای یه روز دوست داشتنی و قشنگ برای من... به امید تکرار شدن

دوست دارم خدا به خاطره تمام هدیه های غافلگیرانه ای که نصیبم میکنی ، دوست دارم

 

زیرنوشت:

حسن باران این است که زمینی ست ولی

آسمانی شده است و به امداد زمین میاید

حسن باران این است

که تبسم دارد

گرد غبار از همه چیز از همه جا میگیرد

حسن باران این است

که مرا میبرد از خویش به  عشق

و مرا برمیگرداند از عشق به خویش 

همه جا بر همه کس میبارد

و تعلق دارد به جهانی از عشق