ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

درویش و گدا

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟

درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم.

درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند !
بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم .

صوفی خندید و گفت : دوست من ، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند


در دنیا بودن ، وابستگی نیست . وابستگی ، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _

این را وارستگی میگویند.

نظرات 4 + ارسال نظر
مرسده چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://yedokhtare.blogsky.com/

اصلاح شد ندا خانم

مرسی عزیزم

علیرضا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ http://alirezamalooos.blogsky.com

سلام
کارت درسته
به منم سری بزن

خیلی خوب بود مرسی از بازدیدت اگر دوست داشتی تبادل لینک کنیم؟

س م ح چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://baraye1bar.com

سلام
داستان پند آموزی بود
از لطفی که به من داشتی ممنونم
منم شمارو لینک کردم

رضا شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ http://sranimation.javanblog.com/

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد