روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟
درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم.
صوفی خندید و گفت : دوست من ، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند
در دنیا بودن ، وابستگی نیست . وابستگی ، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _
این را وارستگی میگویند.
اصلاح شد ندا خانم
مرسی عزیزم
سلام
کارت درسته
به منم سری بزن
خیلی خوب بود مرسی از بازدیدت اگر دوست داشتی تبادل لینک کنیم؟
سلام
داستان پند آموزی بود
از لطفی که به من داشتی ممنونم
منم شمارو لینک کردم
خیلی قشنگ بود